| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
از مردی که صاحب یکی از گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای است پرسیدند: "راز موفقیت شما چه است؟" او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی جز گدایی کردن نمیشناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم: چه معاملهای...؟! گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم. گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟!
- بیست پوند چطور است؟
- شوخی میکنید؟!
- برعکس، کاملا جدی میگویم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟! گفتم: بله، درست فهمیدهاید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی...! از خودت خجالت نمیکشی؟!
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود! از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم...